تو آیا دیده ای وقتی شبی تاریک میان بودن و نا بودن امید فردایی هراسی می رباید خواب از چشمت کسی، خورشید و صبح و نور را در باور روح تو ، میخواند و هنگامی که ترسی گنگ می گوید: رها گردیده، تنهایی و شب تاریکی اش را ، بر نگاه خسته می مالد طلوع روشن نوری به پلکت ، آیه های صبح می خواند کلام گرم محبوبی کمی نزدیک تر از یک رگ گردن ، به گوش ات نوای عشق میگوید: ...
عکس نوشته هاتون عالی ست... قلمتان جاوید باد.